کد مطلب:292398 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:283

حکایت هشتم: عطوه علوی زیدی

عالم فاضل المعی علی بن عیسی اربلی، صاحب «كشف الغمه» می گوید: سیّد باقی بن عطوه علوی حسنی برای من حكایت كرد كه پدرم عطوه زیدی بود و او مریضی داشت كه پزشكان از معالجه آن عاجز و ناتوان بودند و او از ما پسران آزرده خاطر بود و تمایل ما را به مذهب امامیّه (شیعه) زشت می دانست. و بارها می گفت: من شما را تأیید نمی كنم و تا زمانی كه صاحب شما (مهدی (ع)) نیاید و مرا از این مریضی نجات ندهد به مذهب شما روی نمی آورم. اتفاقاً یك شب هنگام خواندن نماز شب ما همه یكجا جمع بودیم كه صدای پدرم را شنیدم كه فریاد می زند بشتابید.

وقتی با شتاب نزد او رفتیم گفت: عجله كنید و صاحب خود را دریابید كه همین الان از پیش من رفت. ما هر چقدر دویدیم كسی را ندیدیم. برگشتیم و پرسیدیم چه بود؟ گفت: شخصی پیش من آمده گفت: «ای عطوه!» من گفتم: تو چه كسی هستی؟ گفت: «من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم.»

بعد از آن دست دراز كرد و بر جایی كه درد داشتم مالید. وقتی به خود نگاه كردم اثری از آن بیماری را در خود ندیدم. مدّتهای طولانی زنده بود و با قوت و تندرستی زندگی كرد و من غیر از پسران او از گروه زیادی این قصه را پرسیدم و همه به همین طریق بدون كم و زیاد برایم گفتند.

صاحب كتاب بعد از نقل این حكایت و حكایت اسماعیل هرقلی می گوید: مردم امام(ع) را در راه حجاز و غیره بسیار دیده اند در حالیكه یا راه را گم كرده بودند یا بیچارگی و گرفتاری داشتند و آن حضرت آنها را نجات داده و حاجات آنها را نیز برآورده ساخته كه به جهت طولانی شدن مطلب از ذكر آن صرفنظر می شود.